وهب بن حُباب کلبی جوانی نصرانی بود که تازه تو عروسی به خانه آورده بود ، در مسیر سفرش همگام با کاروان عشق شد و شیدایی حسین گشت . او به اسلام در آمد . روز دلاوری وهب رسید . عروس وهب بسیار عاشق او بود و نمی خواست داغدار وی شود .
وهب وارد میدان شد و دلاورانه مبارزه نمود . پس از نبردی سخت با دشمن نزد مادر و همسرش بازگشت و به مادر گفت : از من راضی شدی یا نه ؟
ام وهب گفت : نه ، از تو راضی نخواهم شد تا در میان دستان حسین کشته نشوی !
همسرش گفت : تو را به خدا قسمت می دهم ! مرا به مصیبت دوری مبتلا نکن .
ام وهب ترسید که احساسات این عروس نو حجله پای وهب را بلرزاند پس به وهب گفت : پسرم به حرف های او گوش نکن ! برگرد و با دشمن پور دخت پیمبر بجنگ تا در قیامت رسول الله شفاعتت را کند ...
( در صورت تمایل به ادامه مطلب مراجعه فرمایید . )
ادامه مطلب |